ساده میگیــرم! ساده میگذرم! بلنـد میخنـدم و با هـر سازی میـرقصم! نـه ایـنکه دلخوشـم،نـه ایـنکه شادم و از هفـت دولت آزاد!! مدت طــــــولانـــی شکستــم زمیــن خوردم سختـی دیـدم گـریـــه کردم و حالا... بــرای "زنــده مانــدن" خودم را خوشحال نگه میدارم روحــم بـــزرگ نیــسـت، دردم عمیــــق اسـت!! میخنـدم که جای زخـــــــــــــــــــــم ها را نبـینــی...
روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، "گفتیم رهگذر است ! " ماند! گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود ، باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان" گفتیم : مهمان بدقدمیست ! دو سه روز دیگر میرود ...و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان . حال اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" میدهد . تمام امیدها را بلعید و بجایش "حسرت" در دلها انبار کرد . پیرترها هنوز به یاد دارند : " روزی که اندوه آمد ، "جهل" نگهبان دروازه روستا بود ....